مقام دوم کشوری در رده نوجوانان داشت. بسیار
سعی می کرد دردش را پنهان کند اما فشار زیاد درد چهره اش را تغییر داده
بود. وقتی آمبولانس روی یک دست انداز کوچک رفت، تحملش کم شد، پلک ها و
لبهایش را فشار داد...
یادم نمی رود. تابستان سال 89 بود. آن موقع با توافقی که شده بود، غذای هرشیفت را از بیمارستان می گرفتیم. هرچند غذایش اصلا کیفیتی نداشت و بعضی اوقات قیدش را می زدیم...! البته بردن غذای بخش اعصاب و روان که دو خیابان با پایگاه ما فاصله داشت هم گردن اورژانس انداخته بودند!
خانواده این زن اصل و نسب محترمی دارند. اما این خانم الان با دهانی پر از خون و دندانهایی شکسته و بدنی کبود گوشه اتاق خونه پدرش افتاده بود...